لالایی سنجاب – مجموعه مامان و نینی
کتاب «لالایی سنجاب» از مجموعه کتابهای «مامان و نینی» است و داستان زندگی سنجاب کوچولویی است که توی تنهی درخت بلوط در جنگل زندگی میکنند. سنجاب کوچولو روزها در جنگل بازی میکرد. بعد که خسته میشد، به لانه برمیگشت، خمیازهای میکشید و میگفت:«مامان... لالایی میخواهم!». خانم سنجاب هم بچهاش را بغل میکرد و سنجاب کوچولو با صدای تاپ تاپ قلب مامانش به خواب میرفت. اما یک روز وقتی سنجاب کوچولو به لانه برگشت، مامانش نبود. سنجاب کوچولو همه جا را گشت، اما خبری از مامانش نبود.
لاکپشت چهارمی – مجموعه مامان و نینی
«لاکپشت چهارمی» از مجموعه کتابهای «مامان و نینی» است و داستان یک خانم لاکپشت است که چهارتا بچه لاکپشت دارد. یک روز خانم لاکپشته و چهارتا بچهاش به طرف رودخانه می رفتند. سه تا از بچهها پشت سر مادرشان حرکت میکردند، اما لاکپشت چهارمی این طرف و آن طرف میرفت. مامان لاکپشته هم بهش میگفت که اینقدر این طرف و آن طرف نرو، یک وقت گم میشوی و لاکپشت چهارمی هم گفت :«چشم مامان»؛ اما یک دفعه لای بوتهها غیبش زد.
مامان خیاط و دختر عدسی – مجموعه مامان و نینی
«مامان خیاط و دختر عدسی» از مجموعه کتابهای «مامان و نینی» است و قصه یک مامان خیاط است که یه دخر خیلی ریزه میزه دارد و چون خیلی کوچولو است، به او دختر عدسی میگوید. مامان خیاط هر روز برای همه لباسهای خوشگل میدوزد و اخر روز هم یک پیراهن کوچک برای دختر عدسی میدوزد، اما دختر عدسی آنقدر کوچک است که باز هم لباس برایش بزرگ است. مامان خیاط غصه دار میشه و آه میکشد که پروانهها و گلها و غنچهها همه بزرگ شدند اما دختر عدسی بزرگ نشده. دختر عدسی که صدای مامان خیاط را میشنود و اشکهایش را میبیند، غصه دار میشود، اما فکری به ذهنش میرسد.
کفش سوتسوتکی – مجموعه مامان و نینی
«کفش سوتسوتکی» از مجموعه کتابهای «مامان و نی نی» است و قصه کفشی است که وقتی راه میرود صدای سوت می دهد به همین خاطر اسمش کفش سوتسوتکی است. کفش سوتسوتکی توی به همراه کلی اسباببازی، توی یک کمد زندگی میکند. یک روز که همه اسباببازیها خواب بودند، کفش سوتسوتکی و عروسک مو نارنجی از کمد بیرون میروند و تازه میفهمند که تو اتاق یک نینی کوچولو هستند و کفش سوتسوتکی هم کفش همان نینی است. اما کفش سوتسوتکی از نینی میترسند.
درخت انجیر- مجموعه مامان و نینی
«درخت انجیر» از مجموعه کتابهای «مامان نینی» است و قصه درخت انجیری است که یک عالمه میوه انجیر دارد اما حاضر نیست یکی از انجیرهایش را به مامان مورچه بدهد تا برای بچههایش ببرد. حتی به مامان مورچه میخندد که ناگهان سکسکهاش میگیرد و با هر بار سکسکه چند تا از انجیرهایش میافتد زمین... حالا چه کسی به درخت انجیر کمک میکند؟